یک نارنجیِ آرام

به رویاهات بیاندیش نارنجی..

یک نارنجیِ آرام

به رویاهات بیاندیش نارنجی..

خداحافظ ای داغِ بر دل نشسته...

من که رفته بودم بی انصاف.. یه بار که منو کشته بودی.. بس نبود؟ بین این همه شهر چرا باید پا میشدی می اومدی اینجا.. چرا باید باز هواییم میکردی.. که خودت یکی دو روز حس کنی بهم نزدیکی و همه حرفای عاشقانه ی دنیا رو نثارم کنی و  بذاری بری و من بمونم و یک شهر... من  جز این شهر جایی رو نداشتم آقای مسافر... من جز این شهر جایی رو نداشتم که اومدی اینم ازم گرفتی... اومدی خیابوناشو برام غصه دار کردی و رفتی.. بی انصاف.. تو منو کشته بودی.. چرا باز پا شدی این همه راهو اومدی که زنده م کنی و باز دوباره چند ماه دیگه بکشیم.. تو که مرد موندن نبودی.. دل من مگه چقد طاقت داره بی انصاف... چرا کابوسایی که برا خودت تعریف کرده بودم رو تعبیر کردی... چرا لهم کردی و رفتی... چرا تنهام گذاشتی بی معرفت.. چرا اینجوری بی رحمانه ولم کردی که یه کوه درد بشینه رو سینه م.. که به جای نفس آه بکشم.. که خالی نشم با یک شبانه روز گریه کردنِ بعدِ رفتنت.. 

من مگه میتونم پا شم؟ من مگه دیگه چیزی ازم مونده؟  بی معرفت ترینِ عالم... بی معرفت ترین.... :(((((((((((((((


نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.