یک نارنجیِ آرام

به رویاهات بیاندیش نارنجی..

یک نارنجیِ آرام

به رویاهات بیاندیش نارنجی..

بیرون نمیتوان کرد... "حتی" به روزگاران...

قسمت سخت ماجرا اینجاس که نمیخوام باور کنم "تو" با احساساتم بازی کردی.. "تو" دروغ گفتی.. "تو" حسی که نبودو به زبون آوردی.. مگه میشه... اما آخه اگه یه درصد مثل گفته هات شبیه من بودی الان اون چراغ نارنجی نهایت تا فردا روشن میشد که.. گریه دارم.. پشمون نیستم اما.. دوس داشتم خوشالت کنم.. دوست داشتم حس اون لحظه ای که نوشتی "زبونم بند اومد " اون موقعی که گفتی "اشک شوق"... راستی اگه برگردی باید بهت بگم که وقتی خوشالم کم میخوابم.. مث همون شب که نهایتش 2ساعت خوابیدم ولی کلی انرژی داشتم.. برمیگردی؟ بیا این سری رو مث من ضعیف باش و برگرد.. من که دیگه خودم درارو باز گذاشتم.. نترس ازم لطفن.. اصن بیش از اندازه ای که بشه صبر کرد دوسم داشته باش.. انقدر که نتونی تحمل کنی نبودنمو.. لطفن بریز دوووور منطقا رو.. نمیشه ها رو... گریه دارم خب.. کاش میشد با هم مفصل حرف بزنیم.. به جای "سعدی به روزگاران مهری نشسته بر دل... " کاش میشد خودت برم حرف بزنی.. خودت با جمله های معمولی بگی که مهرت به دلم نشسته و بیرون نمیذه... کاش میشد.. کاش میشد برات بنویسم اون تی شرت نارنجی که پوشیدی و عکس دست به جیب شمع فوت کردنتو ساعتها نگاه کردم.. کاش میشد چراغ نارنجی رو روشن کنی و منو از این همه شک و چشم انتظاری بیرون بیاری.. ینی واقن میفهمی چقدددددر توو فکرتم؟ ینی واقن میفهمی این عذابو؟ کاش این شکه نبود و فقط انتظار بود... بیا دیگه... بیا و بذار هروقت دلمون خواست همو نزدیکتر داشته باشیم.. من خسته شدم.. تو عادت کردی؟ خدا نکنه..... بیا و تا همیشه دلتو گرم کن به بودنم.. دلمو گرم کن به بودنت.. 

ای تلف شده در فکرهای بیخود

کاش میشد گریه کرد.. با صدای بلند.. کاش میشد خدا را داد زد.. که الان.. همین الانی که چشمهایم هی پر میشوند و سرم را بالا میگیرم که اشکها فشار نیاورند.. همین الانی که دوباره روحم بر جسم پیروز شده و سوزش بینی خبر از سرماخوردگی میده.. کاش الانی که مادر خانه نیست و من انقدر بزرگ نیستم که مچاله نشوم توی اتاقم.. کاش الانی که... ای لعنت به طفره رفتنها.. همه اینها را میشد تحمل کرد تا همین امروز صبح.. تا وقتی که نفهمیده بودم شماره ام رد گوشی ات از همان روزهای لعنتی که فکر میکردم روی غرورم یکه تاز قلب تو هستم جایی ندارد.. آوار شدن زندگی به یک باره روی سرت لابد همین شکلی باشد.. از این بدتر نمیشود.. که یک هو پرت شوی به شش ماه قبل.. لعنتی.. به جای همه ی این کلمه ها فقط باید زار زد... نمیشود ادامه داد.. نمیشود از اطمینان به نبودن در لیست تو نوشت و گریه نکرد.. آخ.. لعنتی... 

کاش.. کاش... مخاطب تمام کلماتت بودم جانا.. این دختر زخمی خسته بلاخره وا داده است.. وا داده است از پنهان کردنت.. چطور میشود تو را پنهان کردو نمرد.. باید شاکی باشم از تو.. شاکی... شاکی... بی معرفت.. بی معرفت.. بی معرفت... بی معرفت... بی معرفت......


یا امام حسین...