کاش میشد گریه کرد.. با صدای بلند.. کاش میشد خدا را داد زد.. که الان.. همین الانی که چشمهایم هی پر میشوند و سرم را بالا میگیرم که اشکها فشار نیاورند.. همین الانی که دوباره روحم بر جسم پیروز شده و سوزش بینی خبر از سرماخوردگی میده.. کاش الانی که مادر خانه نیست و من انقدر بزرگ نیستم که مچاله نشوم توی اتاقم.. کاش الانی که... ای لعنت به طفره رفتنها.. همه اینها را میشد تحمل کرد تا همین امروز صبح.. تا وقتی که نفهمیده بودم شماره ام رد گوشی ات از همان روزهای لعنتی که فکر میکردم روی غرورم یکه تاز قلب تو هستم جایی ندارد.. آوار شدن زندگی به یک باره روی سرت لابد همین شکلی باشد.. از این بدتر نمیشود.. که یک هو پرت شوی به شش ماه قبل.. لعنتی.. به جای همه ی این کلمه ها فقط باید زار زد... نمیشود ادامه داد.. نمیشود از اطمینان به نبودن در لیست تو نوشت و گریه نکرد.. آخ.. لعنتی...
کاش.. کاش... مخاطب تمام کلماتت بودم جانا.. این دختر زخمی خسته بلاخره وا داده است.. وا داده است از پنهان کردنت.. چطور میشود تو را پنهان کردو نمرد.. باید شاکی باشم از تو.. شاکی... شاکی... بی معرفت.. بی معرفت.. بی معرفت... بی معرفت... بی معرفت......
یا امام حسین...