یک نارنجیِ آرام

به رویاهات بیاندیش نارنجی..

یک نارنجیِ آرام

به رویاهات بیاندیش نارنجی..

عروسکِ دل شکسته ای بودم....

لعنتی... من که گفته بودم انقد عاشق قیافه م نباش... انقد از چشام تعریف نکن.. من که گفته بودم میترسم.. من که گفته بودم برات شدم عکس.. من که ترس همه وجودمو ورمیداشت که یه روز بشکنی این عروسکو... چرا اون چشمایی که فک میکردی قشنگ تر ازش توو دنیا وجود نداره رو حالا کاسه ی خون کردی و رفتی؟ تو که میگفتی مقاومتی در برابرت ندارم.. تو که میگفتی همه فکرم تویی.. من با این حرفایی که گوشمو دلمو ازشون پر کردی چه کنم :((((((( من چیو باور کنم توو این دنیای لعنتی؟ :((

من میترسم خدایااااا.. میترسم... حتی از خودم میترسم :((((((((((((

تو گویی که معجزه ای را چال کرده باشی..

زندگی چیه؟ دنبال چی هستیم؟ کدوم معجزه؟ کدوم خوشبختی باد آورده.. همدیگه رو میرنجونیم و ترک میکنیم به امید آدمای بهتر؟ روابط بهتر؟ کسی که برات میمیره و توام میتونستی دوسش داشته باشی.. توام حداقل یکی دو روز دوسش داشتی.. چرا باید بذاری و بری.. آدما به چی فک میکنن؟ آدما چی میخوان؟ چرا انقد بی انصافن... 

زندگی مگه جز همین حس کردنه.. رها میکنیم آدما رو و امید داریم به تکرار دوباره ی این احتمالِ غریب؟ تکرارِ دوباره ی دوست داشتنِ دو طرفه؟ 

مگه شهید بهشتی نبود که میگف " خانم ها آقایان عاشق شوید.. عقل برای آدم خوشبختی نمی آورد.. " پس چرا بیلبوردش نکردن توو خیابونای شهر؟ چرا هیشکی گوش به حرفش نداد.. کسی رو میخوام چیکار.. فقط تو.. فقط تو میفهمیدی که انقد بی معرفتانه و سنگدلانه احساس رو نمیشه له کرد... فقط تو میدیدی اون بیلبوردی که هیچ وقت به هیچ جای اون شهر دودیِ لعنتیت زده نشد..

گذاشتی و رفتی و من نه برای دل  خودم که برای نابودیِ این حس دوطرفه.. برای این احتمالِ یک در میلیونِ اتفاق افتاده.. اشک میریزم و خالی نمیشم..... :(((((((((((((

یا انیس من لا انیس له

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

خداحافظ ای داغِ بر دل نشسته...

من که رفته بودم بی انصاف.. یه بار که منو کشته بودی.. بس نبود؟ بین این همه شهر چرا باید پا میشدی می اومدی اینجا.. چرا باید باز هواییم میکردی.. که خودت یکی دو روز حس کنی بهم نزدیکی و همه حرفای عاشقانه ی دنیا رو نثارم کنی و  بذاری بری و من بمونم و یک شهر... من  جز این شهر جایی رو نداشتم آقای مسافر... من جز این شهر جایی رو نداشتم که اومدی اینم ازم گرفتی... اومدی خیابوناشو برام غصه دار کردی و رفتی.. بی انصاف.. تو منو کشته بودی.. چرا باز پا شدی این همه راهو اومدی که زنده م کنی و باز دوباره چند ماه دیگه بکشیم.. تو که مرد موندن نبودی.. دل من مگه چقد طاقت داره بی انصاف... چرا کابوسایی که برا خودت تعریف کرده بودم رو تعبیر کردی... چرا لهم کردی و رفتی... چرا تنهام گذاشتی بی معرفت.. چرا اینجوری بی رحمانه ولم کردی که یه کوه درد بشینه رو سینه م.. که به جای نفس آه بکشم.. که خالی نشم با یک شبانه روز گریه کردنِ بعدِ رفتنت.. 

من مگه میتونم پا شم؟ من مگه دیگه چیزی ازم مونده؟  بی معرفت ترینِ عالم... بی معرفت ترین.... :(((((((((((((((