یک نارنجیِ آرام

به رویاهات بیاندیش نارنجی..

یک نارنجیِ آرام

به رویاهات بیاندیش نارنجی..

شصت و هفت

به صفحه ی 67 کتاب که رسیدم ساعت گوشی را چک کردم و چیزی تا دوازده شب نمانده بود.. فکر کردم بهتر است بخوابم..  چند دقیقه قبلش هم هیوا اس داده بود.. گذاشتم چراغ زرد ه چشمک بزند و حال خوشم بیشتر شود.. مثلن خواستم یادم برود که میدانم اس از کیست.. مثلن خواستم موقع باز کردن اس حدس بزنم و چشمهام را ببندم و فکر کنم به شماره ای که تپش قلب می آورد برایم..

چیزی تا پایان کتاب نمانده بود.. میشد خواندو تمامش کرد.. اما یک حسی که نمیشود برایش اسم گذاشت چیزی شبیه وفاداری شاید! هی منعم میکرد از رفتن به صفحات بعدی.. هی میگفت اگر توی صفحات دیگر خوابت گرفت چه؟ بهتر است روی همین 67 بماند.. گفتم وفاداری؟! هممم! این حس عجیبی که چند روز است ولم نمیکند و هی میخواهم بهش بی اعتنا باشم.. این حسی که "نکنه اونم مث تو غمگینه؟" "نکنه میگه نگا چه بی معرفتو بی احساس بودو گذاشت رفت.." هی میخواهم بی اعتنا باشم و حتی اخم میکنم که "هِی! من به شما اعتماد ندارم.. دور شید.." اما چنگ می اندازند به گلویم... نمیدانم.. شاید استپ کردن روی صفحه ی 67 امشب برای راضی کردن آن حس بود.. خب.. باشد.. ثابت کردی که تو هم ناراحتی و گاهی با تمام سعیهایی که میکنی نمیتوانی به آن قضیه فکر نکنی.. قضیه؟! میشد اسمش را احساسی تر نوشت ولی شاید  این هم جزو همان سعیها برای مثلن تلقین نکردن و فراموشی است.......


+کاش فردا صبح که چشمهایم را باز کردم سرما برود زیر پوستم... لبخند بزنم که آخیش میشه لباس گرم پوشید....

فصل عوض میشود.. جای آلو را زردالو میگیرد و جای دلتنگی را...؟

وسط کتاب "دکتر نون زنش را بیشتر از مصدق دوس دارد" و فضای پاییزی و برگایی که هی دکتر با عصاش کنار میزنه حس پاییز ریخته توو دلم.. هوای شهر مث پاییز سرد شده و اتاقم مث اوایل مهر بوی تمیزی میده و میزم مرتب و آماده برای مطالعه.. زیر انداز کوچولومو انداختم وسط اتاق و نشستم به کتاب خونی که مامان صدا زد بیا چایی.. رفتم یه قاشق زنجبیل هم ریختم توو چاییمو برگشتم توو اتاق.. هوا انقدی سرده که یه پیرهن بستم دور کمرم.. آخ که من عاشق این هوای سرد پاییزی ام.. کاش سردتر شه.. فک کن 29 تیرماه کاپشن بپوشی بری بیرون.. فک کن فردا برا پیاده روی لباس گرم بپوشم.. فک کن عصرش بعد درس خوندن کاپشن سرمه ای یا کت یشمی مو بپوشمو برم کتاب فروشی و توو راهم برا خودم نسکافه و لواشک بخرم.. 

خدایا؟ قربونت برم که بزرگترین سورپرایز و کمکت به حال بد دیروزم همین تغییر آب و هوای تابستونی به پاییزی بود.. گل کاشتی خب :*

وصلش ن/توانی..

وارد اتاق که شدم دیدم بغض کرده.. و دوتای دیگه کزکردن گوشه ی اتاق و دارن نگاش میکنن.. یهو هول کردم و گفتم چی شده عزیزم؟ زد زیر گریه.. ای جانم که داشت هق هق میکرد.. هرچقد بغلش کردم و بوسش کردمو گفتم بهم بگو چی شده فقط گریه ش تشدید شد.. زندایی اومدو بم اشاره کرد که بازیش نمیدن.. خواستم بمیرم براش.. "کوچولو" دختر عمو و خاله مه و خیلی شبیه منو خواهرم.. دلم طاقت نیاورد تنهاشون بذارم.. حس انتقامم بگی نگی فعال شده بودو دوس داشتم بهش بیشتر از اون دوتا توجه کنم.. نشستم کنارشو شروع کردم به سلفی گرفتنای دوتایی.. بلاخره تونستم بخندونمش.. اما دل خودم هنوز خوشال نبود.. از دیشب هی منتظر بود و چشمش به گوشی.. اه لعنتی.. بدترین حس دنیاس این انتظار.. فک کردم دنیا منم بازی نداده.. کاش میتونستم مث کوچولو جانم منم بزنم زیر گریه همونجا.. خب از انتظار بدتر لابد حس بازی داده نشدنه! کسایی که دوسشون داری بازیت ندن.. رات ندن به بازیشون.. براشون مهم نباشی.. ایگنور شی.. فکر این که این سلفی خوشگلای امروزو نمیشه نشون کسی بدم بغضمو درمیاره.. من میگم کسی...... ینی که دارم هی سعی میکنم دنیامو وابسته ی کسی نکنم.. وارد خاطراتم نکنم... چقد غم انگیز..... دل پیش کسی باشد و وصلش نتوانی..... وصلش نتوانی و پسش بزنی و بعد 27روز حس کنی فراموش شدی...... گندت بزنن زندگی اگه همینی....

به خودم میام میبینم دارم باهات میخندم.. اما تو؟ دریغ از یک لحظه بودن..

غلام همت آنم که زیر چرخ کبود ز هرچه رنگ تعلق پذیرد آزاد است..

علت پریشونی این روزامو باید هی حواسم باشه به ته ذهنم و هی فکرایی که به ذهنم میادو بگیرمشونو مث یه موشی که افتاده باشه توو یه انبار مثلن از دمش  بگیرمو سعی کنم بفهمم جریان چیه از کجا وارد ذهنم/انبار شده.. حتی خوابهام هم همینن.. یکی که الان دم به تله داده برمیگرده به قضیه ی "اعتماد به نشانه ها".. وقتی پنج سال تمام هی نشونه های عجیب دید و هی احساساتی شدی و هی قلبت تندتر زده و گفتی دیدی حست دروغ نمیگه و وفادار موندی به حست.. وقتی پنج سال یه راهو رفتی و به بن بست و حتی شاید پرتگاه رسیدی حق نداری شک کنی به راهه؟! داری خب.. حق داری باز وقتی نشونه ها هجوم میارن سمتت.. آدمه آدم قبلی نیست ولی باز نشونه ها هی سعی دارن یادت بندازن.. سعی دارن بگن دیدی به این فک کردی اونم فک کرد؟! دیدی دارین به یه چیز فک میکنین؟ دیدی داشتی به این فک میکردی درموردش و اتفاق افتاد؟ دیدی اونم قد تو درگیره؟... سخته به خدا.. دوس دارم سرمو بگیرم توو دستامو داد بزنم ولم کنین لعنتیااا.. ولم کنین.. 

چی از این بدتر که به حسات بگی عقب وایسین.. بگی اعتماد ندارم بهتون.. واقن چی از این بدتر هست واسه یه دختر....


+ آدرس اینجا رو به کسی ندادم و الان دیدم قسمت نظرات با فونت قرمز عدد سه رو نشون میده... لابد از سایتای به روز شده.. خب حس خوبی هم بود